دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

حکایت اولین نمایش

دو هفته پیش به دیدن نمایش پرنده و فیل رفتیم که توسط گروهی از معلولان در مشهد اجرا شد. درباره نمایش حرف نمی زنم هر چند که پست مفصلی خواهد شد ولی می خواهم راجع به دیانا بگم که حکایتی است شنیدنی. از همان اول که وارد سالن شدیم دیانا همش حرف میزد و سوال می کرد و من نگران بودم که این روند تا آخر ادامه داشته باشد و ما مجبور شویم برای رعایت حال بقیه از سالن خارج شویم البته من از قبل تمهیداتی چیده بودم تا بتوانم دختر گلم را آرام کنم. خوشبختانه کنار صندلی من یک صندلی آبی رنگ کوچک مخصوص بچه ها بود که دیانا خیلی از آن خوشش آمد و رویش نشست و ساناز (عروسک دیانا) را هم روی یک صندلی آبی دیگه پشت سرش گذاشته بود و مامان هم که کلی خوراکی خوشمزه (یعنی آلبا...
25 بهمن 1390

پشت این خونه چیه؟

امروز دیانا می رفت پشت پنجره و از اون نگاه های خاص پرسشگرانه به ساختمون روبرو می کرد . من منتظر بودم ببینم چی می پرسه . الهی قربونت بشم تو اون نگاه یک سوال بود خودت پرسیدی : مامان پشت این خونه چیه؟ گفتم شاید یه خونه دیگه باشه به نظر تو چیه؟ و دیانا گفت : فکر کنم قمری باشه و کلی با هم ذوق زدیم و خندیدیم و کمی که گذاشت دوباره نگاه پرسشگر دیانا به ساختمون روبرو افتاد و دوباره سوال کرد و من این دفعه گفتم وقتی رفتیم بیرون با بابایی بریم ببینیم چی پشت این خونه است و بعد نظر تو رو پرسیدم و تو بعد از کمی فکر کردن گفتی: پشت این خونه یه جوجه تیغیه و بعد باز حسابی خندیدی و عصر برای بار سوم هم پرسیدی و یکی از همین جوابها رو دادی که الان یادم نمیاد.&nbs...
20 بهمن 1390

رنگهای ما از نگاه دیانا

دیانا داشت نقاشی می کشید مامان بهش گفت دیانا جون یک مامان بکش. دیانا گفت مامان تو بکش. مامان گفت چه رنگی بکشم دیانا با خودش فکر کرد که : مامان چه رنگیه؟ و بعد گفت مامان قرمزه. و بعد مامان که به وجد آومده بود پرسید بابا چه رنگیه و دیانا گفت بابا نارنجیه و بعد مامان رنگ بقیه خانواده رو هم سوال کرد و دیانا گفت: دیانا سیاهه . من سیاه خیلی دوست دارم بهار صورتیه مامان جون بنفشه خاله آبیه دایی قرمزه. یک دایی دیگه هم قرمزه ( دیانا تو تا دایی داره) باباجون زرده عمه سبزه و عمو قهوه ای ...
20 بهمن 1390

نی نی های جدید دیانا

چند روزی بود که عروسکها و بارنی و بقیه دوستهای خیالی رو هم کنار گذاشته بودی و رفته بودی سراغ پتوی نوزادی و اونو لوله میکردی و این پتو شده بود آوای تو. می گفتی دیانا مامان آواست. و خلاصه با این آوا زندگی می کردی بهش شیر میدادی براش غذا درست می کردی و کلی سرگرم بودی. پریروز رفتیم بهداشت با کالسکه بردمت و چون سرد بود آوا (پتو) رو انداختم رو پاهات و موقع برگشت که هوا گرم تر شده بود اوانو گذاشتم کنارت و بعد که رسیدیم ایستگاه قطار شهری دیدم نیست. خیلی دلم سوخت بیشتر از همه برای تو که اینقدر این پتو رو دوست داشتی. تو هم از اون روز همش می گفتی بریم دنبالش بگردیم عصر که از خواب پاشدی هم رفتی تو اتاقت دنبال آوا می گشتی. بهت گفتم عزیز دلم فکر نمی ...
20 بهمن 1390

کلمات خاص دیانا جون

داشتم گوشت ریز می کردم که اومدی تو آشپزخونه و گفتی "مامان گوشتارو چاقوندی؟!!" عزیزم منظورت این بود که گوشتهارو رو با چاقو تکه کردم؟؟!!! الهی مامان فدات شه عزیز دلم جدیدا صورت میکشی اول دو تا چشم کج و کوله و یک دهان که اون هم شبیه چشمهاست و بعد یک دایره دورش که بیشتر اوقات به همه چی شبیه الا دایره و بعد براشون مو می کشی و گاهی هم گوش که ممکنه از کنار چشمها در بیان و یا از دایره صورت کلی فاصله داشته باشن و البته قسمت مهم موهاست و کلمه اختراعی تو. میگی "موهاشو رو فِرانچه یا فِرانسه کردم مامان"!!!! یعنی عزیز دلم شاید موی فرفری منظورته قربونت بشم الهی با این کلمه سازی های قشنگ به نظرم خیلی از کلماتی که میگی معنی دارن و حتی قشنگند و من بر...
19 بهمن 1390

عجیب و غریب دیانایی

  دیانا جونم گاهی یعنی بیشتر اوقات کارهای عجیب و غریب میکنه و حرفهای عجیب و غریب تر میزنه. مثلا خدای کلمه ساختن و جمله وحتی شعر و آواز ساختنه. شب ها که من و بابایی می شینیم دو کلمه حرف بزنیم اون میره بالای مبل و شروع میکنه آواز خوندن و هی به ما میگه دست بزنین. اون هم چه شعرهایی فقط خدا معنیشو میدونه و بس. ولی بیشتر آهنگهاش بر وزن شعرهاییه که تو روز می خونیم و البته دیانا جون هم بلده بخونه ولی نمی دونم چرا اونها رو نمی خونه و ترجیح میده از خودش اختراع کنه. این هم از قوه خلاقیت بالای دختر گلمه   و بعد این دختر خوشگل ما کلی کلمه می سازه. نمیدونم براتون گفتم که دیانا عاشق آشپزیه یا نه؟ خلاصه که این دختر دوست داشتنی از صبح که ب...
17 بهمن 1390

واقعی و مثلنی!!!!!!!!!!!!!

این روزها دیانای عزیزم در دنیای شیرین تخیلات قشنگش زندگی می کند در این دنیای زیبا و امن دیانا هر لحظه چیز تازه ای را رو می کند و ما را بیشتر و بیشتر شگفت زده می کند. و خودش چه خوب می داند مرز واقعیت و تخیل را و این دو دنیای جدا از هم را با دو کلمه واقعی و مثلنی تشخیص می دهد و حتی خودش هم با این دو کلمه تفکیک می کند.  امروز دیانا به من گفت مامان آب واقعی خیس میشه ولی آب مثلنی خشکه، آره مامان؟ و من با بهت و حیرت جواب دادم آره عزیزم و بعد گفت خوب آب خشک بده میخوام ماهی بندازم توش و دستاشو گود شده کنار هم گرفته بود مثل وقتی که میخوایم با دست آب بخوریم. گفتم ماهی داری تو دستت گفت آره و بعد من یک ظرف خالی تو گود بهش دادم و گفتم این هم آب...
17 بهمن 1390

این یعنی چی مامان؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا دیگه معنی کلمات از همیشه برات مهم تر شده وقتی یه چیزی رو نمی فهمی می پرسی و میگی این یعنی چی مامان؟ چند روز پیش داشتم ظرف می شستم و بعد تو هی می اومدی دوروبرم و من میخواستم سرگرمت کنم و گفتم بعد از اینکه ظرفهارو شستم یه چیزه جالب بهت میدم. دروغ نمی گفتم هیچ وقت بهت دروغ نمیگم یعنی تمام تلاشم رو می کنم که همه چی رو در حد تو برات  توضیح بدم و واقعیت رو بگم می خواستم چند تا چوب بستنی و با یک نوار سربی ته پرده بهت بدم که باهاشون بازی کنی که البته وقتی هم بهت دادم خیلی حال کردی و با اونها بازی کردی. خلاصه کمی گذشت حرفم رو تکرار کردی یه چیز جالب بهم میدی؟ گفتم آره عزیزم یه چیز جالب و بعد در نهایت شگفتی من پرسیدی مامان جالب یعنی چی؟ و من...
17 بهمن 1390

تولد دو سالگی دیانا جونم

خوب بالاخره روز تولد دیانا جونم رسید و مامان با وجودی که سعی کرده بود بیشتر کارهاشو تو روزهای قبل انجام بده ولی بازم همش مشغول بود و دیانا هم دوست داشت که مامانی باهاش بازی کنه. خلاصه مامان یه پاش تو آشپزخونه و یه پاش تو اتاق تا با دیانا گلی بازی کنه. بعد از کلی بازی برات یکی از دی وی دی های بارنی رو گذاشتم و خوب عزیزم تو هم به سبک خودت برنامه مورد علاقه ات را نگاه می کردی بعد رفتی و شال و کلاه مامان رو برداشتی و حسابی خودت رو باهاشون سرگرم کرده بودی و آخرش هم بعد از  حمام و ناهار یک سه ساعتی خوابیدی البته اون هم به سبک خاص خودت عزیز دلم مامان هم این وسط مشغول آماده کردن کیک هلو کیتی دیانا بود و خامه ...
6 بهمن 1390

تولدت مبارک عزیزم

عزیزم هدیه من برات یه دنیا عشق           زندگیم با بودنت درست مثل بهشته عزیز دلم تولدت مبارک امیدوارم که سال خیلی خیلی خوبی برایت باشد. دیروز حال عجیبی داشتم این حال و هوا مال دیروز تنها نبود یک هفته ای میشه که تو آسمونها سیر می کنم می خندم و در عین حال گریه می کنم همه چی قاتی پاتیه. از یک طرف بینهایت خوشحال بودم روز تولدت رو خیلی دوست دارم همش یاد لحظه تولدت میافتادم و از طرف دیگر دلم شور میزد نگرانت بودمت. ولش کنیم بهتره دیگه راجع بهش حرف نزنیم ولی حالا خوشحالم دیشب هم خوشحال بودم . خیلی دوستت دارم عزیزم دیانا از تولدت تا دو سالگی  لحظه تولد ...
6 بهمن 1390